تنها چهار تن را چندان والا و بزرگوار میبینم که به وجودشان مفتخرم. از آنان فقط سیدمحمد خاتمی مانده است به روزگاران.
از میان پنجاه و چند رئیس دولتی که از زمان تولدم در ایران بر سرکار بودهاند، فقط 10 نفرشان را هرگز ندیدم. با جمعی از آنان گفتوگویی هر چند کوتاه (قبل و بعد از صدارتشان) کردهام، البته به اقتضای شغلام که روزنامهنگاریست. برخی را بیشتر دیدم و آشناتر شدم و بارها گفتوگوهای طولانی کردهام.
از میان همۀ آنها که ندیدهام، سیدمحمد خاتمی مشخصترین است. بقیه از یادم میروند و این جناب، نه.
در زمان صدارت ایشان دو بار نفس مرگ را روی صورتم حس کردم، شش ماهی به دوبی گریختم از بیم جان، ماههایی در زندان اوین و انفرادی بودم و سرانجام ناگزیر به تبعید و دور ماندن از خانه شدم در 55 سالگی!
بیش از 50 سال است تاریخ معاصر میخوانم و دربارۀ چهرههای این یک قرن مینویسم.
هم از این رو شهادتم از سر احساسات نیست به گمانم. در میان کل رؤسای دولت در اینهمه سال، تنها چهار تن را چندان والا و بزرگوار میبینم که به وجودشان مفتخرم. از آنان فقط سیدمحمد خاتمی مانده است به روزگاران.
او فرهنگیترین کسی است که در لحظهای تاریخی و انگار از اثر یک سونامی درونی جامعۀ ایرانی در مکانی نشست که برایاش هیچ تلاشی نکرده بود. شریفترین صاحب آن کرسی ماند. به دریا رفت و تَر دامن نشد. به متانت و بزرگواری منزلتی در دل ایرانیان یافت که هیچ اهل سیاست و دولتمردی بِدان دست نیافت.
در دل کمتر کسی به عنوان دولتمرد و انسان سیاسی جا گرفت.
ماندگاری او در دلها، ماندگاری میل به شرافت و پاکدستی و خیرخواهی است در یک نسل این قوم بههم دوخته که ماییم.
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر؟
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش؟
مسعود بهنود